دلم غریبه ای میخواهد امن و آرام ..
پذیرنده و شنونده ! و پناه دهنده ...
کسی که قضاوتم نکند و فقط گوش کند ..
کنجکاو نشود .. بیشتر نپرسد .. سرزنش نکند ...دلیل نخواهد ..
دلم بیگانه اما گرم میخواهد ..یک دوستی عمیق ولی کوتاه ..
یک همنشینی سالم اما بدون ادامه ..!
یک نفر که انگار مرا از جنگل سرد و تاریکی که در آن گم شده ام نجات بدهد ..
به کلبه ی دنج و گرم خودش ببرد .. برایم چای بریزد .. و بی آنکه بپرسد چرا و از کجا میایم .. مقابلم بنشیند
دستهایم را بگیرد ..حرفهایم را بشنود .. و شانه هایم را برای تسکین بفشارد هیچ نگوید .. فقط نگاهم کند
و حالم که خوب شد .. نپرسد کجا؟؟ فقط راه خیابان را نشانم دهد .. در آغوشم بگیرد و برایم آرزوهای خوب کند و از او که دور شدم
خدا را درکالبد یک انسان ملاقات کرده ام که انقدر آرامم !!!؟؟؟
نرگس صرافیان
............................................................................................
غ . ن : با تک تک حروف و کلمات این متن گریه کردم .. یک حس ناب و بی نظیر .. تمام سلولهایم را فرا گرفت واقعا واقعا میشود همچین کسی را در این دنیا یافت ..
به گمانم هرگز .. و نرگس جانم چه پایان قشنگی برایش رقم زده که ابتدای سطورش باید به آن ختم میشد ..
تنها خدا میتواند این نقش را در زندگی آدم به عهده بگیرد و تمام ..